ازدواج_اجباری
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#ازدواج_اجباری
_ قول ازدواج تو خیلی وقت پیش داده شده بود و تو باید با نفس ازدواج کنی حالا که از این زن خیابونی هم حامله شدی هیچ اشکالی نداره میتونی بعد به دنیا اومدن اون بچه ازش طلاق بگیری
چشمهام گرد شد چقدر پرو بود این زن داشت هم به من فحش میداد هم میگفت بچه اش رو ازش بگیر ، امیربهادر با داد گفت :
_ بیرون
خانوم بزرگ لبخندی زد :
_ خیلی زود خودت میای پیش من همراه با بچه ات و میگی با نفس ازدواج میکنی
بعدش لبخند ترسناکی به من زد که باعث شد تموم بدنم به لرزه بیفته این زن واقعا خیلی خطرناک بود و باعث میشد چهار ستون بدن من به لرزه بیفته کی میتونستم از دستش خلاص بشم من آخه بعد رفتنش سرم داشت گیج میرفت که مامان با نگرانی پرسید :
_ جانا حالت خوبه !؟
به سختی گفتم :
_ نه
امیربهادر هم نگران و کلافه به سمتم اومد کمکم کرد بشینم و با عصبانیت گفت :
_ تو چرا با این حال و روزت میای پایین آخه !؟
_ داخل اتاق حوصله ام سر رفته بود برای همین اومدم پایین نمیدونستم همچین اتفاق هایی قراره بیفته .
_ مامان
_ جان پسرم
_ میشه به خدمتکار بگی یه چیزی برای جانا بیاره بخوره !؟
_ باشه پسرم
بعد رفتن مامان به امیربهادر خیره شدم
_ بعد به دنیا اومدن بچه من و طلاق میدی !؟
بدون وقفه گفت :
_ نه
اشک تو چشمهام جمع شد
_ اما خانوم بزرگ ...
حرفم رو قطع کرد :
_ برای من مهم نیست اون زن چی داشت میگفت چون حرف های اون اصلا برای من ارزشی نداره من تو رو طلاق نمیدم تو مادر بچه منی و وظیفه ات اینه بزرگش کنی .
لبخندی روی لبهام نقش بست من تا آخر عمرم حاضر بودم کنار امیربهادر زندگی کنم ، صدای نگران سیما اومد :
_ داداش
امیربهادر خش دار گفت :
_ جان
_حال جانا خوبه !؟
_ آره
سیما با حرص گفت :
_ یعنی من نمیدونم اون زن قراره کی دست از سر ما برداره همش نشسته نقشه میکشه اعصاب خوردی پیش میاره آخه بس نیست کی از دستش راحت میشیم
_ سیما بسه
_ باشه داداش
_ بعدش مگه تو حامله نیستی برای چی سر پا ایستادی مگه دکتر بهت نگفت استراحت مطلق دوست داری اون شوهر دیوونه ات باز سر و صدا کنه !؟
_امیربهادر
_ چیه
پشت چشمی نازک کرد و رفت نشست که مامان اومد متعجب به سیما خیره شد و گفت :
_ تو اینجا چیکار میکنی !؟
سیما متعجب گفت :
_ پس باید کجا باشم !؟
_ اتاقت استراحت .
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁